گویند روزی ملانصرالدین در کوچه ای می رفت که مردی کیسه زرش را از وی ربود. ملا شروع کرد به داد و هوار که آی مردم بردند.. کیسه ام را بردند.. جمعی دور ملا را گرفتند و از آن میان یکی گفت: دیدی چه کسی کیسه ات را ربود؟ ملا گفت: آری. مرد گفت : بیا به محکمه برویم و به قاضی شکایت کن.
خلاصه، ملانصرالدین و مردم به سوی محکمه حرکت کردند. وقتی رسیدند. قاضی آمد و گفت: سلام ملا؟ چه خبر؟ چه شده؟ ملا گفت : جناب قاضی... در همین حین مرد دیگری از در وارد شد و نشست. ملا به مرد نگاه کرد و حرفش را قطع کرد. قاضی با تعجب گفت: حرفت را بزن ملا. این مرد منشی محکمه و داروغه شهر است. ملا لبخندی زد و گفت: بنابراین من نه وقت شما را میگیرم نه جان خود را! ملا این را گفت و بیرون آمد. مردم متعجب به دنبالش شتافتند. مردی گفت: ملا چرا چنین کردی؟ چرا شکایتت را به قاضی نبردی؟
ملا گفت: هنوز قاضی را ندیده ام اما کیسه ام را بازمیستانم...
روز بعد مردم دیدند که ملانصرالدین در بازار فریاد می زند: آی مردم.. کیسه ام.. کیسه ام را یافتم...
دوباره جماعتی دور ملا حلقه زدند. مردی گفت : چطور کیسه ات را یافتی؟ چگونه است که کیسه ات بی حکم قاضی به تو بازگشت؟
ملا نصرالدین خنده ای کرد و گفت: دیروز بهتر دیدم در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد، شکایتم را به یک قاضی عادل برم . به خانه رفتم و نماز خواندم و کیسه ام را از خدا خواستم. امروز که در راه می رفتم دیدم داروغه کنار بیایان از اسب افتاده و گردنش شکسته است. کیسه زر من همچنان به کمرش بود. من نیز کیسه ام را برداشتم و آمدم ...









هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر