آی آر نی نی

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

داستان هاي ملا نصرالدين:اشتهاي ملا



روزي ملا به زنش گفت من به حمام ميروم. براي چاشت قدري آش بپز. زن قبول كرد و ملا به حمام رفت. زن پس از رفتن ملا شروع به كار كرد و آش بسيار خوبي پخت اما چون آش بسيار خوشبو و خوشمزه شده بود خودش شروع به خوردن كرد و پس از مدتي متوجه شد تمام آش ها را خورده است. او بلافاصله نقشه اي كشيد و ظرف آش را در گوشه اي پنهان كرده و به انتظار آمدن ملا نشست. سر انجام ساعتي بعد از ظهر ملا از حمام برگشت و گفت كه خيلي گرسنه است و از زنش خواست غذا را بياورد. زن به ملا گفت: عزيزم تو حالا خسته اي و بهتر است قدري استراحت
كني آنوقت غذا بخوري. ملا قبول كرد و به روي زمين دراز كشيد و چون خسته بود در خواب رفت. زن ملا بلافاصله مقداري از آشها را كه در ته ظرف باقي مانده بود بدور دهان و ريش ملا ماليد و در گوشه اي نشست. ساعتي بعد ملا از خواب بيدار شد و گفت: خوب زن ديگر برو و آش را بياور كه خيلي گرسنه هستم.
زن جواب داد: چرا هوش پرك استي تو همين يك ساعت قبل كه از حمام باز گشتي يك ديگ آش را خوردي و هنوز هم آثار آن بر دهانت باقي مانده. ملا دستي به روي دهان و ريش خود كشيد و چون رشته ها و سبزيها را در آنجا مشاهده كرد با تعجب به زنش گفت: عجيب است...... پس چرا اينقدر گرسنه هستم..... حتما" اشتهايم زياد شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر