ملانصرالدين كه خره معروفي هم داره روزي براي فروش خر پيرش به بازار ميره (حكماْ كف گير به ته ديگ خورده بوده) در راه پيش خودش فكر ميكنه كه خودش توانايي فروش خر بيچاره رو به قيمت خوب نداره پس يك دلال استخدام ميكنه كه خرش رو بفروشه ...
دلال هم ميره وسط ميدون بالاي يك سكو و فرياد ميزنه كه آي مردم اين خر از نسل خر حضرت موسي است مي تونه هزار كيلو بار رو تا هزار فرسخي ببره ، خري كه كمترين آب رو ميخوره و هر چند ماه يك بار كمي يونجه ميخوره ولي به اندازه صد اسب رستم قدرت داره ......
ملا كه كنار دلال نشسته بود با شنيدن اين همه تعريف و تمجيد از جا ميپره و با ولع تمام به حرفهاي دلال گوش ميكنه و جو حسابي گرفته بودش كه دلال داد ميزنه كه قيمت اين خر افسانه اي فقط ده سكه است كه ناگهان ملا كه چشمهاش از حدقه زده بود بيرون و دهانش باز مونده بود پيش خودش ميگه كه خر به اين خوبي هيجا به اين قيمت گير نمياد و فرياد ميزه كه من ميخرمش .. من ميخرمش ......









هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر