شبي در فصل تابستان كه ملا با زنش روي بام خوابيده بودند، دزدي ناشي به بام آمد. ملا ورود او را فهميده و دانست كه خيال دارد در صحن خانه دستبردي بزند. تدبيري كرده بدون اينكه بفهماند از آمدن دزد آگاه شده با زنش صحبت
كنان گفت: ديشب را نپرسيدي بعد از نصف شب من بدون صدا كردن تو با اينكه درب بام بسته بود چطور به صحن خانه رفتم. زن گفت: راستي فراموش كردم چطور رفتيد؟ ملا گفت: خيلي آسان، اين اسم اعظم را خوانده از بالاي بام مهتاب را به دست گرفته به آساني به صحن حويلي رسيدم. دزد از ياد گرفتن اين موضوع خيلي خرسند شد و خواست به تقليد از ملا از راه مهتاب به صحن خانه وارد شود ولي خواندن اسم اعظم با افتادن او ميان خانه برابر بوده باعث شكستن سر و پايش گرديد. ملا به زنش گفت: برخيز چراغ بياور ببينم كي بود كه به خانه آمد. دزد گفت: شتاب لازم نيست مادام كه تو اسم اعظم ميداني و من هم به اين حماقت هستم با پاي شكسته در خانه تو مهمان بوده و تا چند روز ديگر هم از جاي خود برنميخيزم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر