چند روزي بود كه زن ملا مريض شده و در خانه بستري گرديده بود. ملا هر روز عصر وقتي به خانه مي آمد در كنار بستر زنش مي نشست و شروع به گريستن ميكرد.
يكروز همسايه ملا كه به خانه اش آمده بود تا حال زنش را بپرسد وقتي گريستن ملا را ديد او را دلداري داد و گفت: ملا اينقدر خودت را ناراحت نكن حال زنت خوب است و تا چند روز ديگر از بستر بر خواهد خاست. ملا گفت: ميدانم
ولي چون زنم بد بخت و بي كس است و هيچكس را ندارد از حالا برايش گريه ميكنم تا چنانچه روزي مرد نگويد من كسي را نداشتم تا برايم گريه كند









هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر