ملا مقداري جنس خريده و و آنها را در كيسه بزرگي ريخت و باربري را صدا زد و گفت ميخواهد آن كيسه را بر دوش گرفته و تا خانه وي ببرد. باربر قبول كرد و كيسه را به روي دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا براي اينكه راه را به
وي نشان بدهد خود جلو جلو ميرفت و باربر از پشت سرش حركت ميكرد. ملا پس از
اينكه از چند كوچه گذشت در مقابل خانه خود توقف كرد اما چون رويش را
برگرداند از مرد باربر اثري نيافت. باربر بارهاي ملا را برداشته و رفته
بود. ملا از آنروز به بعد چند روزي را به دنبال مرد باربر گشت اما نتوانست
او را پيدا كند. به اين ترتيب ده روز گذشت. در روز دهم وقتي ملا با يكي از
رفقايش از كوچه اي ميگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده كرد كه باري بر دوش
داشت. ملا رو به رفيقش كرد و گفت: نگاه كن اين همان باربري است كه ده روز
است به دنبالش ميگردم. او كيسه پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از اين
حرف در حالي كه رويش را به طرف ديگري گرفته بود تا باربر نتواند چهره وي
را مشاهده كند از كنار او گذشت. دوست وي پرسيد: -پس چرا حرفي به وي نزدي و
مال خود را نگرفتي؟ ملا گفت: مگر ديوانه هستي ميخواستي او را صدا بزنم و
آنوقت ناچار شوم ده روز پول باربري اش را به وي بدهم









هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر