روزي ملا كه مدتي بود بي پول شده بود تصميم گرفت الاغش را به شهر برده بفروشد. زنش وقتي اين تصميم ملا را ديد گفت: مگر ديوانه شده كه الاغ را بفروشي با چه وسيله اي كار هاي خود را انجام ميدهي و به اينطرف و آنطرف ميروي؟ ملا لبخندي زد و گفت: خيالت راحت باشد زن، من قيمتي به روي آن ميگذارم كه هيچ كس نتواند بپردازد
۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه
داستان هاي ملا نصرالدين:الاغ فروختن ملا
روزي ملا كه مدتي بود بي پول شده بود تصميم گرفت الاغش را به شهر برده بفروشد. زنش وقتي اين تصميم ملا را ديد گفت: مگر ديوانه شده كه الاغ را بفروشي با چه وسيله اي كار هاي خود را انجام ميدهي و به اينطرف و آنطرف ميروي؟ ملا لبخندي زد و گفت: خيالت راحت باشد زن، من قيمتي به روي آن ميگذارم كه هيچ كس نتواند بپردازد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)









هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر